کد مطلب:254092 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:308

ابوهاشم داود بن قاسم جعفری
محدثی از اهالی بغداد و مردی متقی، صاحب زهد و ورع و عالمی برجسته در میان اصحاب بوده است. از ویژگی های دیگر او، نزدیكی و خویشاوندی با آل ابی طالب (ع) می باشد؛ زیرا پدرش قاسم بن اسحاق، امیر یمن و مردی جلیل القدر و مادرش ام حكیم، دختر قاسم بن محمد بن ابی بكر بود و قاسم بن اسحاق پسر خاله ی امام صادق (ع) و برادرزاده ابوهاشم، محمد بن جعفر بن قاسم، همسر فاطمه دختر امام رضا (ع) است. [1] .

ابوهاشم نزد اصحاب، شخصی كاملاً مورد اطمینان و ثقه بوده و منزلتی والا داشته و نزد اهل بیت (ع) نیز از احترام و جایگاهی خاص برخوردار بوده و توانسته طی عمر پر بركت خویش، امام رضا (ع) تا امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را درك و از همه ی آنان كسب فیض و حدیث روایت كند.

این ارتباط با خاندان نبوت (ع) در او آن چنان ریشه داشته كه حتی برخی از علما، مانند سید بن طاووس او را جزء وكلای خاص حضرت بقیة الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برشمرده اند و ابـن عیاش كتابی در اخبار ابوهاشم نوشته كه مرحوم شیخ طبرسی در إعـلام الوری از آن نقل می كند. [2] .

ابوهاشم به سبب دلباختگی و ارادت ویژه ای كه به ائمه در دل داشت، از جانب آن بزرگواران نیز پیوسته مورد لطف و عنایت قرار می گرفت و از این رو، بین او و آن خاندان ارتباطی عمیق و نورانی برقرار بود.

در همین زمینه داستان هایی از ابوهاشم نقل شده كه علاوه بر بیان جایگاه والای او، نشان دهنده ی برخی از معجزات ائمه (ع) است كه به عنوان نمونه به برخی از آنان اشاره می كنیم:

ابوهاشم جعفری گوید: روزی خدمت امام عسكری (ع) بودم و از ایشان شنیدم كه فرمودند: از گناهانی كه آمرزیده نمی شود، قول آدمی است كه می گوید: «كاش مؤاخذه نمی شدم، مگر به همین گناه». (یعنی كاش گناه من فقط همین بود).

ابوهاشم می گوید: پس از این سخن حضرت (ع)، با خودم گفتم این مطلبی، بسیار دقیق و شایسته است كه انسان هر چیزی در این زمینه را در وجود خود جستجو كند. در همین حال بودم كه ناگهان آن حضرت به من رو كرد و فرمود: راست گفتی، ای ابوهاشم! به آن چیزی كه در دلت گذشت، عمل كن. پس به درستی كه شرك در میان مردم، پنهان تر است از حركت مورچه بر سنگ سیاه در شب تاریك و بر روی پلاس سیاه.

مرحوم صدوق با سند خود از ابوهاشم جعفری نقل می كند كه گفت: مدتی بسیار تنگدست شدم. خدمت امام هادی (ع) رسیدم؛ اجازه داد و نشستم. فرمود: اباهاشم! شكر كدام یك از نعمت های خدای سبحان را می خواهی به جا آوری؟ سر به زیر افكندم و ندانستم چه بگویم. حضرت خود آغاز به سخن كرد و فرمود: ایمان را روزی ات كرد و با آن بدنت را بر آتش حرام ساخت و عافیت را روزی ات كرد تا بر طاعت، تو را یاری رساند و قناعت را روزی ات كرد تا آبرویت را حفظ كند. اباهاشم! به این سخنان آغاز كردم؛ زیرا گمان بردم می خواهی از كسی كه این همه نعمت به تو داده است، شكوه كنی. دستور دادم كه صد دینار به تو بدهند، آن را بگیر. [3] .

همچنین وی می گوید: روزی امام عسكری (ع) سوار بر مركب شد و به سوی صحرا حركت كرد و من نیز ایشان را همراهی می كردم. در بین راه كه من پشت سر حضرت حركت می كردم به یاد قرض خود افتادم كه وقتش رسیده بود و اینكه چگونه باید آن را بپردازم.

در این افكار بودم كه ناگهان حضرت رو به من كردند و فرمودند: خدا آن را ادا می كند. و در همان حال مقداری از روی مركب خم شدند و با تازیانه ای كه در دست داشتند، خطی روی زمین كشیدند و فرمودند: ای ابوهاشم! پیاده شو و آن را بردار و كتمان كن. هنگامی كه پیاده شدم، دیدم كه شمشی از طلا در آنجا قرار دارد و من آن را برداشتم و در كیف خود قرار دادم و دوباره همراه ایشان به حركت پرداختیم.

ابوهاشم می گوید: مدتی كه از این ماجرا گذشت و ما در حال طی مسیر بودیم، باز هم به فكر فرو رفتم و به اندیشه ی مخارج فصل زمستان، مانند لباس و غیره افتادم. این بار هم، همین كه این افكار در ذهنم خطور كرد، حضرت رو كردند به من و برای بار دوم از روی مركب خم شدند و با تازیانه خطی روی زمین كشیدند و فرمودند: پیاده شو و بردار و كتمان كن. هنگامی كه پیاده شدم، باز هم دیدم كه شمش طلایی در آنجا وجود دارد و آن را نیز برداشتم.

ابوهاشم در ادامه می گوید: پس از اینكه به مقصد رسیدم و از حضرت جدا شدم و به منزل رسیدم، مبلغ قرض خود را حساب كردم و دیدم كه كاملاً با ارزش آن شمش طلای اولی برابر است. هنگامی كه مخارج فصل زمستان را بدون افراط و تفریط حساب كردم، باز هم با كمال تعجب دیدم كه با شمش طلای دیگر، بدون هیچ زیاد و كمی برابر است.

این شیعه و یار با وفای ائمه (ع) در سال261 هجری وفات یافت و در بغداد به خاك سپرده شد. از او علاوه بر روایاتی صحیح و بسیار در ابواب مختلف، اشعاری نیكو در حق اهل بیت (ع) نیز به جای مانده است.


[1] ر.ك: تنقيح المقال، ج1، ص412ـ413.

[2] شيخ طبرسي، إعلام الوري، ج2، ص136.

[3] امالي صدوق، ص497، ح682.